رو به رویش نشسته ام، کتابی بدست دارم و می خوانم، ماشین به سمت کوتهی سنگی در حرکت است. لباس مندرس و ریش بلندی دارد، به طرف من خیره شده چشم از من برنمی دارد، فارسی را شکسته و بسته حرف می زند؛ خطاب به من می گوید: تا حالا که یاد نگرفتی، کی میخواهی یاد بگیری؟! تا با سواد شوی، پیر می شوی؛ پیر هم که شدی دولت برایت وظیفه نمی دهد، فکرت را خراب نکن! همین حالا هم موهایت سپید شده است...
به شوخی می گویم: از دست شماها وظیفه هم به ما میسر نمی شود، هرچه وظیفه هست از شما است، همه چیز مال شما است، جنگ هم مال شماست، اینجا هم که آمدید نصیحت می کنید...
قاه قاه می خندد و سر صحبت را باز می کند. اُ برادر! این دولت برای ما هیچی نمانده است، از یک طرف امریکایی ها ما را می کشند، از یک طرف طالبها؛ اولاد ما کشته می شوند، زن و ناموس ما کشته می شوند، چه کنیم این دولته؟ چه کنیم ای کرزیه؟
سخنش را قطع می کنم:
- از کجا هستی کاکا؟
- از هلمند
- از کجای هلمند؟
- از گریشک
- نامت چیست؟
- چکار داری؟ توهم در ای موتر یک محکمه باز کدی!
- ببخشید کاکاجان خودت شروع کردی! به شوخی ادامه می دهم: طالب ها که آدمهای خوبی هستند!
- چه کنیم طالبه؟ همین ها هم امریکایی هستند! امریکایی ها به اینها هم می دهند، به اونها هم می دهند، ما یک لقمه نان کارداریم؛ مقصد زن و اولاد ما آرام باشند! هرکی باشه، باشه!
- می گویم امریکایی که به طالب کمک نمی دهد.
- می گوید: تو همو کتابته بخوان! تو ای گپاره نمی فهمی!
- بازمی پرسم: کاکاجان! امسال چقدرتریاک کشت کردهای؟
- هنوز وقتش نشده، پسان کشت می کنیم، برای ماچندان مفاد هم نداره.
- تریاک تان را به کی می فروشید؟
- من به تو، تو به او، او به یکی دیگه، آخرش هم به دست امریکایی ها می رسد.
-امریکایی ها که تریاک نمی خرند!!
- پس ای همه تریاک کجا میشه؟ کلش را امریکایی ها جمع می کنند و با طیاره می برند. این گپها را ماها خوب می فهمیم؛ تو در کابل هستی، سرت در کتاب است، در یک گوشه آرام هستی، از زندگی ما چه خبر داری؟ چه می فهمی که در جای ما چی تیر می شه( چی میگذره)؟!
و بعد ادامه می دهد: امریکایی ها خورد و ریزه نمی خرند، زیاد می خرند. کرزی خودش هم خبر دارد. یگان دفعه عسکرا می آیند در مزارع، چند چوب به تریاک ها می زنند ومی روند؛ هیچ چیز نمی شه. ما کار خوده می کنیم. بیست من، یک من می شود. (معنای این جمله را نمی فهمم) چندان مفاد نمی کنیم، از ما ارزان هم می خرند...
پیر مرد هلمندی صحبت هایش را قطع می کند و به فکر فرو می رود، صحبت های او برای همهی مسافران جالب است، همه مثل من کنجکاو هستند، به طرف من نگاه می کنند، گویا می خواهند که صحبت با او را ادامه بدهم.
- خُب هلمندی! چرا به فکر رفتی؟
- من هم دو سال در همین کابل عسکری کردم، زمان ماعسکر، عسکر می شد. ما هم عسکر بودیم، عسکرهای حالا هم عسکر هستند. مابسیار سختی می کشیدیم اما...
- عسکره چی می کنی؟ از طالبها بگو کاکاجان!
- طالبها آنقدر زیاد نیستند، همینا خودشان جور می کنند (منظور از همین ها را نمی فهمم) هرچه هست، همین امریکایی ها هست.
امریکایی ها با شما ها چطور هستند؟
دشنام رکیکی نثار آنان می کند، از سن وسال وریش بلند او چنان دشنامی بعید است، اما در افغانستان فحش های بی پرده، سخنی طبیعی است. او ادامه می دهد که همین ها طالب را برسر ما سوار کرده اند، خدا خانهی شان را خراب کند...
به مقصد نزدیک می شویم، از طریق موبایلم چند تصویر از او می گیرم، ولی او اصلاً نمی فهمد که من چکار می کنم! به او می گویم که عکست را گرفتم. می گوید چه به دردت می خورد؟ توهم بیکار هستی!
دعوتش می کنم که مهمان من شود ولی با لبخندی خداحافظی می کند، او بسوی جنجال هایی می رود که به قول خودش من آنها را نمی فهمیدم.